نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

پیشرفتهای نیایش

عزیزکم هر روز یه کار جدیدی انجام میدی منو بابایی عاشق شیرین کاریهاتیم از پنجم مهر که خودت میایی بیرون تو خیابون و راه میری و اصلا هم دلت نمیخواد بغلت کنیم یاد گرفتی که باید چطور بیرون بری کیفت رو میندازی روی دستت (الهی فداااااااااات بشم یه دونه من ) مثل یه خانم شیک و میری کفشتو از رو پلها برمیداری و اصرار که باید بری بیرون چند روز پیش رو تخت خونه بابا بزرگ خوابیده بودی که مامان بزرگ میاد جلوی در برای کاری میبینه دخترم از روی تخت اومدی پایین از پله ها خونه و پله های راه رو اومدی بیرون دم در هم خوشحال بودیم که خودت بدون افتادن میتونی بیایی بیرون هم از اینکه اگر اتفاقی خدای نکرده برات می افتاد حالمون بد شده بود خودت به راحتی ...
20 مهر 1391

عکسهای یک ونیم ماه اخیر

راه رفتن دختر نازنینم الهی مامان قربون قدمهای کوچولوت بره جیگرم     این آقا کوچولو هم آرتین خان هست که اینجا 23 روزه است       اینجا هم دخترم خونه عمو میلادشه   قربون ناز کردنت برم عزیزم این حرکات ناناز رو هم بابابزرگ (بابا مامانی ) بهت یاد داده که خودتو بندازی رو تخت البته شما اینجا رو مبل انجام دادی   بعد هم به افتخار خودت دست میزنی بالاخره یاد گرفتی شکلات بخوری البته الان دیگه شکلات رو باز میکنی و میخوری   همیشه هم از تیکه های کوچولوت به مامان هم تعارف میکنی بعد از اومدن از خونه عمو میلاد با بابایی و عمه یاسمین رفتیم پا...
17 مهر 1391

دخترم برای تو

نیایشم که عاشق دوربینه قربون ژستهای الکیت برم وقتی میگم الکی بخند اسباب بازی مورد علاقه ات واکرت هست که ازصبح تا شب هم باهاش بازی کنی باز هم ولش نمیکنی اینهم حالتهای جدیدت دختر م اینجا لالا کردی یه لالای ناز اینجا هم مریض بودی خیلی لاغر شدی گلم   ببین چقدر لاغر شدی وقتی بهت بگیم نماز بخون   وقتی اعضای بدنت رو بگم به مامان نشون میدی وقتی میگم گوشت کو ؟ اینم کار خطرناکت که جدیدا علاقه مند شدی مثل مامان غذا بپزی کلاغ پر میکنه نازنینم البته از 8 ماهگی یاد گرفتی و هر موقع میگم نیایش پر زودتر خودت دست میزنی اینجا هم میگی آاااااااااااااااااو خودتو مامان ...
17 مهر 1391

اتفاقات یک و نیم ماه اخیر

دخترم این روزها اتفاقات زیادی افتاده که من برات ثبتش نکردم چون مامان ازاین ترم دوباره برگشته دانشگاه تا ترم آخرش رو هم تموم کنه بعداز ٤ ترم مرخصی که به خاطر گل کوچولوم گرفتم اولین ومهمترین چیز راه افتادنت بود که یک روز بعد از عروسی خاله زهرا جون راه افتادی و دل مامان و بابا رو شاد کردی اون روز بابابزرگ شمرد و شما ١٧ قدم پشت سر هم راه اومدی همه با هم میشمردن و ناناز مامان تاتی میکرد دومین موضوع واکسن یک سالگیت بود که خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی فقط موقع واکسن زدن کمی گریه کردی  الهی مامان برات بمیره وقتی بعد از گریه هق هق میکنی منو بابایی فقط مونده شروع کنیم به گریه سومین موضوع هم اضافه شدن یه عضو جدید به خانواد...
17 مهر 1391

ادامه عکسها

پادشاه قلب مامان که مثل یه ملکه مغرور به مهموناش نگاه میکنه   کارت تولد    از همه غذاها عکس ندارم اون روز فقط  در حال دو چند تا عکس هم میگرفتم                 هدیه برای بچه ها مسواک زنبوری هدیه بزرگتر ها کارت تشکر برگه یادگاری   نازنینم با تنها هدیه های غیر نقدیش که خیلی هم خوشحالش کرد خدا رو شکر همین دو تا بودند  که دخترم رو آخر شب سر ذوق بیارن تا مامان رفت یکم به کارهاش برسه دختر مامان هم رفت پی کار مورد علاقش موقع جمع کردن تزیینات فردای تولد در پا...
10 مهر 1391

عکسهای تولد زنبوری گل مامان

گل مامان در حال کمک کردن یک روز قبل از تولدش دسته گل دخترم در حال کمک   تزیینات     لباس بیمارستان نازنینم     ادامه عکسهای تولد نیایش   بنر دخترکم و جایگاه عزیز دلم کلاه مهمونهای عزیز   تاج ملکه زنبورها فلش به سمت تولد تزیینات       بقیه عکسها در پست بعدی ...
10 مهر 1391

عروسی خاله

این پست با تاخیر نوشته شد عزیز دلم بالاخره عروسی خاله زهرا هم تموم شد خاله جون نیایش خیلی دوستت داره و حالاکه از خونه بابا بزرگ رفتی تا میگم خاله کجاست دستاشو می چرخونه و دور و برش و نگاه میکنه و میگه نیست مامان بزرگ خیلی دلش گرفته بود چون خاله ته تغاری خونه بابا بزرگ بود و دیگه خونه بابابزرگ خالی میشه  (البته با وجود منو تو اون خونه هیچ وقت خالی نیست )مامان بزرگ میگه اگه نیایش هر روز پیشم نبود چیکار میکردم!!!!!!!!  نیایشم از موقعی هم که خاله رفته یه شیرین زبونی هایی برای مامان بزرگ و بابابزرگ میکنی که دل همه رو میبری خلاصه عروسی خیلی خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت ولی متاسفانه دخترم یک ساعت بعد از شروع مراسم شروع به گریه کردی ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

این اولین مطلبی که برای دخترم تو وبلاگش مینویسم   امروز هفت ماه و بیست و هشت روزه ای عزیز دلم تا حالا تو دفتر خاطراتت روزهاتو ثبت میکردم اما از امروز اینجا همه چیزو برات مینویسم  خیلی خلاصه از این چند وقت برات میگم گل مامان عزیز دل مامان تو یه روز گرم تابستون ٢٠ ماه رمضون روز  شهادت امام علی و شب قدر در بیمارستان دکتر بسکی بدنیا اومدی نمیتونم از احساسم لحظه ای اولین بار دیدمت بگم اشکم سرازیر شده بود خانم دکتر میگفت گریه نکن دخترتو ببین ماشالله چقدر سفیده ولی اصلا مو نداره برعکس مامانش  بابا و مامان بزرگ و خاله زهرا و عمه سمیه پشت در اطاق عمل منتظر دیدنت بودند عزیزم اینقدر ظریف و کوچولو بودی ...
3 مهر 1391
1